در جستجوی کلید

روزی شخصی، در خیابان به دنبال گمشدهای از این سو و به آن سو می گشت.

دوستی به او رسید و گفت که دنبال چه می گردی؟

وی در جواب گفت: که دنبال کلید می گردم.

دوستش پرسید: کلید حدودا کجا افتاده ؟ تا همان حوالی را جستجو کنیم!

آن شخص پاسخ داد: در خانه افتاده است.

دوستش سوال کرد: پس چرا اینجا به دنبالش می گردی؟

او گفت: چون در اینجا نور بیشتری وجود دارد!

داستان خنده آوری است ولی واقعیت آن است که ما با زندگی هم به همین نحو برخورد می کنیم.

ما همیشه خوشبختی خود را در خارج از وجود خود می جوییم و منابع بیرونی را سبب خوشبختی می دانیم، در حالیکه تمام جوابها در خود ماست.

ضمنا این داستان ، شاهد خوبی بر این امر است که در بسیاری موارد ما بر روی آشناترین و ساده ترین راه حل ها پا فشاری می کنیم در حالی که ممکن است کلید حل مشکل، نه تنها درکوچه روشن نباشد، بلکه درتاریکی و خفا بایدبه دنبال آن گشت.

نظرات 43 + ارسال نظر

سلام سعید جان
این متن رو جدیدا خوندم
ولی سه خط آخر یعنی همون نتیجه گیریت خیلی کمک کرد.
همیشه باشی
ممنونم

ممنونم که به وبلاگم سر زدی و آدرس وبلاگت را گذاشتی . واقعا بهم کمک کرد ِ گاهی فقط یک کلمه ، همان کلید گمشده ی ماست و من امروز این کلید را در نوشته هایت پیدا کردم . این هم معجزه ی این قرن است ؛ نیکی کردن با کلمات ، در جهانی مجازی ، به کسانی که حتی نمی شناسیمشان .

سلام و درود برشما .خسته نباشید .از مطالبتون لذت بردم و استفاده کردم.
موفق و موید باشی

وحید 1388/08/12 ساعت 15:51 http://www.arinoos.blogsky.com

سلام
خوبی؟
داستان جالبی بود.البته با حرف های بعدش جالب شد.
فعلا...

زهرا 1388/08/13 ساعت 08:14

سلاااااااااااااااام سعید جووووووووون. چطولی؟
بازم مثل همیشه سعید برنده میشه... نه مثل همیشه مطلبت عالی بودی. بازم بیا پیشم. بااااااااااااااااااااای.

جالب بود

سلام
مثل همیشه خوب و خواندنی...
مطالبت خیلی آموزنده اند....
مستدام باشی

سعید جان سلام
با هر بار بازدید از این وبلاگ مطالب جدید و قابل استفاده ای را می آموزم تبریک عرض می کنم که چنین و بلاگ قشنگی دارید موفق باشید
کامران

سلام سعید جان

بالاخره آمادش کردم:

کدهای بوکمارکینگ برای :

بلاگفا، وردپرس، بلاگر، میهن بلاگ، بلاگ اسکای،
پارسی بلاگ و پرشین بلاگ

به صورت اختصاصی توسط وبلاگ نکته های کمیاب

لذت ببرید ...

http://noktehaa.blogfa.com/post-185.aspx

سلام سعید جان
شما می تونید با مراجعه به پست زیر کدهای بوکمارکینگ سایت بالاترین را در وبلاگ خود قرار دهید

http://noktehaa.blogfa.com/post-185.aspx

بخشش

حکایتی از زبان مسیح نقل می کنند که بسیار شنیدنی است. می گویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیت های مختلف آن را بیان می کرد.
حکایت این است :

مردی بود بسیار متمکن و پولدار روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین ، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند. کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گرچه این کارگران تازه ، غروب بود که رسیدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد.
شبانگاه ، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود، او همه ی کارگران را گرد آورد و به همه ی آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهی ست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتنـد : آ« این بی انصافی است. چه می کنید ، آقا ؟ ما از صبح کار کرده ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده اند. بعضی ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آن ها که اصلاً کاری نکرده اند آ».
مرد ثروتمند خندید و گفت: «به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده ام کم بوده است؟» کارگران یکصدا گفتند : آ« نه ، آنچه که شما به ما پرداخته اید ، بیش تر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این ، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند ، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته ایم آ». مرد دارا گفت : آ« من به آنها داده ام زیرا بسیار دارم.. من اگر چند برابر این نیز بپردازم ، چیزی از دارائی من کم نمی شود. من از استغنای خویش می بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقع تان مزد گرفته اید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می دهم ، بلکه می دهم چون برای دادن و بخشیدن ، بسیار دارم. من از سر بی نیازی ست که می بخشم.آ»
مسیح گفت : آ« بعضی ها برای رسیدن به خدا سخت می کوشند. بعضی ها درست دم غروب از راه می رسند. بعضی ها هم وقتی کار تمام شده است ، پیدایشـان می شـود. امـا همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می گیرند.آ» شما نمی دانید که خدا استحقاق بنده را نمی نگرد ، بلکه دارائی خویش را می نگرد. او به غنای خود نگاه می کند ، نه به کار ما. از غنای ذات الهی ، جز بهشت نمی شکفد. باید هم اینگونه باشد. بهشت ، ظهور بی نیازی و غنای خداوند است. دوزخ را همین خشکه مقدس ها و تنگ نظـرها برپـا داشتـه اند. زیرا اینان آنقدر بخیل و حسودند که نمی توانند جز خود را مشمول لطف الهی ببینند



سلام داداش

کدها کاملا درست هستند

احتما شما در محل صحیحی اونها رو به کار نمی بندی

سلام سعید جان...

ببخشید دیر خدمت رسیدم متن خیلی جالبیه ما دوست داریم همیشه علت مشکلاتمونو فرافکنی کنیم در حالی که افکار تنها علتهای جهان هستند و منشا هر مشکلی -هر مشکلی در طرز فکر خود ماست

افکار ما همون جای تاریکی هستند که ما کلیهای مشکلات زندگیمون رو در اونجا گم کردیم.

سعیدجان با سلام
از اینکه به وبلاگ من سر زدید بسیار ممنونم والا منم نمی دوم چرا اونجا نظراتم درج می شه به هر حال مهم اینه که با هم ارتباط داریم
موفق باشید سعید جان
کامران

سلام رفیق
متشکرم استفاده می کنم.

سلام
مطالب مثل همیشه جالب و خواندنی بود

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش

بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

دست همه حاضرین بالا رفت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و

سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را

داشته باشد؟

و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین

کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟

و باز دست همه بالا رفت.

سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه

شما خواهان آن هستید. و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که

می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس

میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و

صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است

هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم

و هنوز هم برای افرادی که

دوستمان دارند،

آدم با ارزشی هستیم.

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش

بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

دست همه حاضرین بالا رفت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و

سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را

داشته باشد؟

و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین

کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟

و باز دست همه بالا رفت.

سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه

شما خواهان آن هستید. و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که

می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس

میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و

صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است

هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم

و هنوز هم برای افرادی که

دوستمان دارند،

آدم با ارزشی هستیم.

سلام
چرا نیستی
من منتظرتم

سلام دوست عزیز
خبری از شما نیست !!!!
اگه دوست داشتی یه سری بزن....

سلام...

سعید جان عیدت مبارک

داریم نگرانت میشیم کم کم

سلام
..تشکر از مطالب خوبتان ..

طرح درامد زایی مجله الکترونیکی موفقیت را از دست ندهید ..

خیلی مراقب باش .. شانس گاهی وقتها خیلی ارام در می زند ..
.
..

سلام اقا سعید ممنونم که به وبلاگ من سر میزنی متاسفانه دیگه به وبلاگم سر نمیزنم و بیشتر به وبلاگ ورزشی خودم میرسم شرمنده که این همه سر زدی و جوابتو ندادم اگه تونستی به وبلاگ ورزشی من هم سر بزن چون بیشتر به اون سر میزنم ادرسش رو واست میزارم اگه تونستی بیا ممنون از شما

http://sadeghi63.blogfa.com

مامان رهام 1388/10/08 ساعت 09:45

سعید جان کجایی؟
این چه رفتنیه
یه خبری بده

زهرا 1388/10/08 ساعت 10:29

سلام داااااااداااااااش سعییییییییییییید. کجااااااییییییییی؟ دلمون تنگ شدههههههههه! (اینا همش با گریه است)

سلام
خیلی خیلی نگران شماییم !!!!!
هیچ اطلاعی ازتون نداریم !
چه اتفاقی افتاده که نمی تونید یه سر به وبتون بزنید!!!!!!

خلیل 1388/10/16 ساعت 13:28

سعید جان یه خبری بده.

سلام سعید جان...

حتما یه خبری از خودت بده واقعا نگرانت هستیم.

سلام داداشی درووووووووووووووووووووووووووووووووووووووود
خوبین شما خیلی وقته که به کلبه درویشی ما سری نزدین باشه هرطور که راحتی انشالله همیشه زندگیت سرشارازروشنی وشادی وزیبایی باشه

مژده 1388/11/30 ساعت 00:29

سلاموخونه ی قشنگی داری.. تبریک!
یه سوال؟ واقعا" اینقدر خوش بینی به زندگی؟؟؟

مژده 1388/11/30 ساعت 00:31

سلام خونه ی قشنگی داری.. تبریک!
یه سوال؟ واقعا" اینقدر خوش بینی به زندگی؟؟؟

سلام سعید خان:

خیلی وقته ازت خبری نیست!

وبلاگ زیبایت به روز نمیشه!

چرا ؟؟؟؟

سلام
هر کدام از دوستان از ایشان خبر ی دارند به ما هم اطلاع بدهند ٬ممنون میشویم .....

سلام سعید عزیز...

خوشحال شدم دوباره نظرتو دیدم

از طرف من به عروس خانم هم تبریک بگین

راستی ماه عسل هم خوش بگذره

مامان رهام 1389/01/30 ساعت 08:08

اووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
مبارک مبارک عروسیتون مبارک
نیومدی نیومدی با چه خبری اومدی
خوشحال شدم حسابی
شدیدا منتظر حضور پیروزمندانه و قدرتمندت هستم.

مگر نمی دانی بزرگ ترین دشمن آدمی فهم اوست؟ پس تا می توانی خر باش تا خوش باشی. . برای خوشبخت بودن ، به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن ! دکتر شریعتی "

سلام دوست خوبم مبارکه ایشالله ، به پای هم پیرشین خوشبخت بشین الهی ،براتون بهتراینها رو آرزومندم

سلام
بسیار خوشحال شدم وقتی نظرت را خوندم
انشااله همیشه خوش خبر باشی ولی بسیار بسیار نگران شدیم.....
این امر خیر و بهت تبریک میگم و آرزوی خوشبختی برات دارم .
موفق و پیروز باشی

سلام . اولین بار بود که به وبلاگت میومدم. خیلی خوشم اومد . مایل به تبادل لینکم.
اگه لطف کنی و یه سری هم به وبلاگ من بزنی و یه نظری بدی خوشحال میشم.
منتظرم...

به هه
ای بابا سعید!!!!!!!!!!!!!
داماد شدی
کوه که نکندی
وبلاگت رو بروز کن خفه مون کردی

سلام دوست جدید و خوبم
خیلی خوشحالم که نوشنی پس از مدتها و اینبار با همسرت برگشتی
امیدورام که همیشه با هم شاد و خوشحال زندگی کنید
خوشحال می شم مسئولیت دوست بودن باهم رو به دوش بکشیم

مژگان 1389/06/29 ساعت 17:44

سلام
مطالب پر مفهومی نوشتین تا حالا نخونده بودمشون ممنون که دعوتم کردین

حسینی 1389/06/30 ساعت 09:27 http://hosaini.blogsky.com

سلام
موفق باشین
مطالب خوبی بود

جدا با این مطلبت موافقم.
مشکل اساسی تمام انسان ها هم از همینجا شروع میشه

بله دقیقا.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد